سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار آئینی غفاری

بسم الله

صبر ایوب ذره از سرشار صبر زینب است

روزگار حیرت زده در کار صبر زینب است

در  بر  زینب سر تعظیم  فرود  آورده  صبر

چون حسین در هر بلا سالار صبر زینب است

حسرت  یک  آخ  گفتن  بر  دل دشمن گذاشت

آری این نشکستن از معیار صبر زینب است

ظاهرا  زن  بود  و  اما  غیرتش  مردانه بود

مرد و زن حیران از این آثار صبر زینب است

در نبرد گیرم حسین شد ظاهرا مغلوب  کین

رمز پیروزی ولی اسرار صبر زینب است

وارث   خون   شهیدان   زمین   کربلاست

کربلا مدیون زحمت بار صبر زینب است

در اسارت بهر دین رنج و مصیبت ها کشید

رونق دین اینک از ایثار صبر زینب است

گرچه((غفاری))نباشد مدعی درشعر خویش

تحفه ی  ناقابل  اشعار  صبر  زینب است

اسکندر غفاری


 

بسم الله

اندر این عالم خدایا یوسف زهرا کجاست

قائم آل  محمد   وارث   طاها   کجاست

مادرین  دنیا  گلی  از فاطمه گم کرده ایم

جان به لب آمد الهی آن گل زیبا کجاست

تا به کی از چشم عاشق اشک سرخ آید برون

دیده گان را طاقت این صبر جان فرسا کجاست

کشتی ما طعمه ی طوفان این دریا شده

آنکه ما را می رساند ساحل دریا کجاست

امت موسی دم از اعجاز موسی می زنند

افضل از موسی و اعجاز ید بیضا کجاست

حضرت عیسی بن مریم مرده احیا می نمود

آنکه احیا می کند امثال عیسی را کجاست

در  بقیع  هر  کس  رود جوید  مزار فاطمه

غیر مهدی   کس نداند قبر نا پیدا کجاست

من چه گویم دست ثانی با رخ زهرا چه کرد

صورتی نیلی تر از رخساره ی زهرا کجاست

بشکند دستی که زد سیلی به روی فاطمه

آنکه   گیرد   انتقام  دختر   طاها  کجاست

مدتی  از  عمر غفاری  گذشت و او هنوز

گویدش یا رب دوای درد این دلها کجاست

اسکندر غفاری

 



بسم الله

بارالها گوش جان را بانگ  ماتم می رسد

بر ملا حال عزا بر اهل عالم می رسد

علت این ماجرا پرسیدم از پیر خرد

با اسف   گفتا که ایام محرم می رسد

هر که دارد بر سرش شور حسین بن علی

همچو مولایش حسین از بهراوغم می رسد

اهل   تقوا     می پسندد   اَلبَلاؤ   لِلوَلا

عاقبت در رتبه بر تقوای اعظم می رسد

عرصه ی مردان حق جولانگه اغیار نیست

آشنا تا ورطه ی   خط   مقدم می رسد

ای بنازم بر حسین آن یکه تاز ملک عشق

تا به عیّوق از غمش این سوز آهم می رسد

روز عاشورا چنین فرموده بر قوم دغا

بر شما لشگر ز کوفه از پی هم می رسد

من به جان اکبرم ترسی ندارم از شما

نسبتم چون بر علی داماد خاتم می رسد

قامتم  خم گشته گر داغ  برادر دیده ام

بعد عباسم دگر غم ها دمادم  می رسد

غم مخور غفاری از درد نهان پر ملال

درد خود گو برحسین دارو مُسَلّم می رسد

اسکندر غفاری

 


 

بسم الله

آرزو دارم روم صحن و سرای کربلا

مرغ روحم بر سرش دارد هوای کربلا

کی شود یا رب شوم من زائر قبر حسین

تا ببوسم مرقد از سر جدای کربلا

تربت پاکش علاج درد هر صعب العلاج

من بقربان   تراب با   شفای کربلا

ترسم آخر آرزویم را برم در گور خود

تا قیامت نالم از آن ناله های کربلا

استخوانم گر بپوسد زیر خاک خاکیان

برمزارم می رسد عطر فضای کربلا

آرزو دارم ببینم دجله و شط الفرات

پرسم از آن باعث جور و جفای کربلا

کای فرات بودی تو مهریه به زهرا پس چرا

تشنه کشتندی حسینش   در منای کربلا

بهر یک مشکی ز آب از تن جدا کردی دو دست

شد خجالت صاحبش صاحب لوای کربلا

یوسف لیلا علی اکبر جوان مه   جبین

هم شبیه جد   خود   زیبا   فدای کربلا

جسم وی چون برگ گل پرپر شد از خار زمان

دل بسوزد از غم آن مه لقای کربلا

قاسم نوکد خدا   آن تازه   داماد جوان

شد حنا خون حجله اش مقتل سرای کربلا

نوعروسش ازهمان خون کرده گیسویش خضاب

هیچ یک از بازار نیست چون این حنای کربلا

کودک شش ماهه طفل شیر خوار بی لبن

آخرین   سرباز عشق   ماجرای   کربلا

با زبان خود بگفت تیری مزن ای حرمله

تشنه ام می نالم از گرما فضای کربلا

چشم براهم مادرم بنشسته اکنون در حرم

من نخواهم آب این سنگین بهای کربلا

تیر آن ظالم نشست آخر به حلقوم علی

نا امیدش کرد ز آب آن بی حیای کربلا

بر در جود و کرم شاها گدا غفارییم

لطف خود را کم مکن از این گدای کربلا

 

اسکندر غفاری

 


بسم الله 

این همه عاشق  کند یاد از عطایت سیدی

آدم و جن و ملک  باشد  گدایت  سیدی

صبحدم بوسه زند بر   آستانت  آفتاب

آمدیم ما هم زنیم بوسه  بپایت  سیدی

ضامن آهو شدن یعنی که مسئول همه

یک نظر بر ما نما ای جان فدایت سیدی

نورمهرت ها دی ما باشد ای شمس الشموس

ظلمت است راه خلایق بی ولایت  سیدی

باب تو باب الحوائج مهر تو  درمان دل

خانه ی امید ماست صحن وسرایت سیدی

چون توئی باران رحمت ما زمین مرده ایم

زنده کن این مرده گان را با دعایت سیدی

هیچ امامی این همه زائر ندارد همچو تو

جان عاشق تحفه ای باشد  برایت  سیدی

هر مریض  لا علاج آید   بسوی درگهت

تا  نتایج  گیرد  از  دارالشفایت  سیدی

این سعادت بهر غفاری اگر چه شد نصیب

آنچه در مدح تو گفت بود از عطایت سیدی

اسکندر غفاری