اشعار آئینی غفاری

 

بسم الله

آرزو دارم روم صحن و سرای کربلا

مرغ روحم بر سرش دارد هوای کربلا

کی شود یا رب شوم من زائر قبر حسین

تا ببوسم مرقد از سر جدای کربلا

تربت پاکش علاج درد هر صعب العلاج

من بقربان   تراب با   شفای کربلا

ترسم آخر آرزویم را برم در گور خود

تا قیامت نالم از آن ناله های کربلا

استخوانم گر بپوسد زیر خاک خاکیان

برمزارم می رسد عطر فضای کربلا

آرزو دارم ببینم دجله و شط الفرات

پرسم از آن باعث جور و جفای کربلا

کای فرات بودی تو مهریه به زهرا پس چرا

تشنه کشتندی حسینش   در منای کربلا

بهر یک مشکی ز آب از تن جدا کردی دو دست

شد خجالت صاحبش صاحب لوای کربلا

یوسف لیلا علی اکبر جوان مه   جبین

هم شبیه جد   خود   زیبا   فدای کربلا

جسم وی چون برگ گل پرپر شد از خار زمان

دل بسوزد از غم آن مه لقای کربلا

قاسم نوکد خدا   آن تازه   داماد جوان

شد حنا خون حجله اش مقتل سرای کربلا

نوعروسش ازهمان خون کرده گیسویش خضاب

هیچ یک از بازار نیست چون این حنای کربلا

کودک شش ماهه طفل شیر خوار بی لبن

آخرین   سرباز عشق   ماجرای   کربلا

با زبان خود بگفت تیری مزن ای حرمله

تشنه ام می نالم از گرما فضای کربلا

چشم براهم مادرم بنشسته اکنون در حرم

من نخواهم آب این سنگین بهای کربلا

تیر آن ظالم نشست آخر به حلقوم علی

نا امیدش کرد ز آب آن بی حیای کربلا

بر در جود و کرم شاها گدا غفارییم

لطف خود را کم مکن از این گدای کربلا

 

اسکندر غفاری