بسم الله
این حکایت بشنوید از عاشقی اهل ولا
مطلبی عنوان نموده با یکی درد آشنا
گر چه هضم این سخن برغیرمحرم مشکل است
اهل دل باید شنیدن چونکه محرم بر دل است
یک شبی دیدم به رویا صحنه ی دریای غم
بر سراب و هم می زد موج غم نقش عدم
یک طرف کوه بزرگی روی دریا استوار
آتش افشانی کند مثلش ندیده روزگار
یک طرف دیدم سما را انقلابی دیگر است
ابروحشت را به سر فوج سیاه لشگر است
آسمان زنگ خطر چون غرش آسا می زند
بارش غم تازیانه روی دریا می زند
دانه ای زان بارش غم بر سرم آمد فرود
ناله ها کردم از آن قطره فتادم بر سجود
گفتم ای حی توانا ای خدای لا مکان
بنده ای از بندگانم بس ضعیف و ناتوان
این چه اسرار است که من دیدم درین دام بلا
از کرم لطفی نما تا که بدانم ماجرا
این ندا آمد که ای عبد ضعیف و ناتوان
مادرین دنیا نمائیم بندگان را امتحان
تو مگر نشنیده ای نامی ز حق باشد رحیم
هر کسی را ما بلا نسبت به وسعش می دهیم
یک بلا آمد بسویت بانگ واویلا زدی
ناله سر دادی و فریاد از غم عظما زدی
بشنو اما از کسی که قامت دنیا ازوست
این بلا ها را که دیدی جملگی ازآن اوست
کل این دریا که بینی سینه ی شیر خداست
غصه ها در سینه اش چون کوه سنگین پابجاست
خانه اش آتش زدند و صورتش شد لاله گون
شعله ی آتش ز عمق سینه اش آمد برون
دود درگاهش فضای زندگی را تیره کرد
بهر ما عزلت نشین شد این چنین فرزانه فرد
اسکندر غفاری